جانم

حرف های عاشقانه من

دگر از درد تنهایی...

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید

ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید

مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید

بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید


امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا


چه فرقی؟

چه فرقی دارد

تابستان یا پاییز

دردت به جانم

پیک های گمنام می گویند

در بلندای یکی از همین شب ها

عمیق ترین تنفس عشق

با غمزه ی نگاه تو

سیل اندوه را

از حافظه ی بی قرار

دور خواهد کرد

و در برهوت بی راه

راه را نشان خواهد داد.

nn