تو را دوست میدارم بی آنکه بدانم تو ضرورتِ منی آب را که مینوشی هوا را که میبلعی نمیفهمی جیرهبندی چه مکافاتیست تنها در نبودِ تو بود که فهمیدم دوست داشتنِ تو مایهی حیات من است…
امشب از آسمان دیدهی تو روی شعرم ستاره میبارد در زمستان دشت کاغذها پنجههایم جرقه میکارد . شعر دیوانهی تبآلودم شرمگین از شیار خواهشها پیکرش را دوباره میسوزد عطش جاودان آتشها