روی شعرم ستاره میبارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
.
شعر دیوانهی تبآلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها

- ۱۳,۸۵۶ بازديد
- ۳۵۹ ۳۵۹
- ۰ نظر
ندیدم شهی در دل آرایی تو
به قربان اخلاق مولایی تو
تو خورشیدی و ذره پرور ترینی
فدای سجایای زهرایی تو
نداری به کویت ز من بینواتر
این لحظه!
دیگه زندگیم داره ته میکشه
از دلم پیاده شو...آخرشه
آره...چقدر زود گذشت...این لحظه!
همان لحظه ای که بی تفاوت از آن گذشتیم
ای کاش قدرش را می دانستیم
نمیخوام در به دره پیچ خم این جاده شم ...
این سکوت و این هوا و این اتاق .. شب به شب به خاطرم میاردت
توی این خونه هنوزم یه نفر .. نمیخواد باور کنه نداردت
نمیخواد باور کنه تو این اتاق .. دیگه ما با هم نفس نمیکشیم
زیر لب یه عمر میگه با خودش .. ما که از همدیگه دست نمیکشیم
خوشترین ایام من دردوران قدیم
بودفصل تعطیلی تابستانم
سیرروستای پدرمی رفتم
شادوخندان اندرآن باغ بزرگ روستاهمره بادوستان میگشتم
هرطرف سبزه وگل میدیدم
هرطرف گل به چمن میدیدم
گلای خوشبورامیچیدم
دلبری دارم که در دل بیقراری میکند
میکُشد هر روز جان و راز داری میکند
نیست بیجا کانکه خورشید ازپیِ دیداراوست
گرکه با شمعی چو من ناسازگاری میکند
تا نگارم را کند دور از گزند ِ روزگار
ماه شبها روی بامش پاسداری میکند
آری آغاز دوست داشتن است
امشب از آسمان دیدهی تو
روی شعرم ستاره میبارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
کویر نشه دلای ما
مثل بارون شیم بباریم
دستای احساسمونو
تو دستای عشق بذاریم
صدای پای شب داره
تو کوچه پرسه می زنه
آفتاب باید طلوع کنه
خورشید باید نور بزنه
باید که آسمونمون
همیشه آبی بمونه
رو تن سبز لحظه ها
خاطره هامون بمونه
اگه هنوز فاصله ها
خط سیاهه بین ما
باید پل عاطفه شه
دست سپیدِ دل ما